مامان و بابام رفته بودند تهران تا به استقبال بابائی که میخواست از مکه بیاد برن برای همین هم من و خواهرام خونه عموم بودیم . صبح زود تو خونه عموم اینها منتظر سرویس بودم که برم مدرسه . یهو عموم به خاله ام (آخه به زن عموم میگیم خاله) گفت : ببین فاطمه سادات تعطیله یا نه ؟ خاله گفت : چرا مگه چه اتفاقی افتاده؟ عموم گفت : به بیرون یک نگاهی بینداز ! یک کوران شدیدی شده که نگو گفتم شاید مدرسه ها تعطیل باشه ! اتفاقا عموم درست گفته بود و من تعطیل بودم . آن روز حوصله ام حسابی سر رفته بود مونده بودم چه کار کنم که یادم اومد کتاب خطبه غدیر همرامه تیز پریدم و شروع کردن به خوندن .
1 ساعت بعد مامانم که دیشب آخر شب از تهران برگشته بود اومد دنبالم و منو به خونه برد . آنقدر برف و کوران شدید بود که سر تا پامون رو برف پوشونده بود . من که نزدیک بود کله ملق بشم .
اما همین که رسیدیم به خونه گل از گلم وا شد آخه بابائی سوغتیهای من و خواهرامو فرستاده بود قم . برای من یک کتونی و یک روسری و یک لباس و یک جوراب باحال و یک گل سر عروسکی ناز آورده بود .
آخه وقتی آدم فقط 2 تا دختر و 1 پسر داشته باشه و فقط 3 تا نوه با حال میشه دیگه چون کلّی سوغاتی گیر نوه ها میاد .
خلاصه این برف برای من حسابی برف شادی بود .