سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امسال مامان بزرگ و بابا بزرگ دختر عمه­ی من رفته بودن کربلا و بعد هم از کربلا آمده بودند . ما و عمه­اینام رفته بودیم برای دیدار اونا توی یکی از روستاهای نطنز که خونه­شون بود . جلوی خونه اونا یک جویبار بود که داخلش آبی بود که از قنات میآمد. این آب در زمستانها گرم و در تابستانها سرد بود. به دیوارهای آن نهر زالو چسبیده بود. همین آب به باغهای آنها می رفت. وقت نماز با خواهر کوچکم معصومه سادات و علیرضا پسر عمه­ام رفتیم به مسجد روستا. مسجد اون روستا خیلی نُقلی و کوچیک بود. که بین زنونه و مردونش پرده کشیده بودن. مسجدشون امام جماعت نداشت اما به جاش کلّی عبای مردونه و چادر زنونه و مهر و سجاده اونجا بود .

یک کار روستائی­ها که من خیلی خوشم اومد این بود که اونا با این که داشتن توی باغشون کار می­کردن و خسته بودن اما وقتی اذان می­گفتن تند و تند می­آمدن کنار همون قنات و وضو می­گرفتن و می رفتن توی مسجد و نمازشون را اوّل وقت می­خوندن.

باغبان­ها چه پیر و چه جوون با چوبی بزرگ به درختاشون می­زنند و میوه­های رسیده­ای که از درخت می­ریزه رو جمع می­کنند و همین تحرک­ها باعث شده که آدمهای روستایی چه پیر و چه جوون از ما سالم­تر و قدرتمند­تر باشند نه مثل ما که می­گیم : آخ کمرم، وای خسته شدم، چه سنگینه و همش اه و ایش می­کنیم .روستائی­ها صادقن و مهربون . من فکر می­کنم این سر سبزی روستاها به خاطر نماز اول وقت خوندن و راستگویشون باشه.

ما یک بعد از ظهر به زیارت آقا علی عباس برادر امام رضا رفتیم و بعد هم به پارک سرابان.پدرم میگه این جور جاها کمش خوبه ، زیاد که بشه دیگه جذاب نیست و معمولی میشه .

اینم 3 تا عکس از اون روزای خوب .

آقا علی عباس

این منم و خواهرامو و مامانم و دختر عمه خوبم در حرم آقا علی عباس (ع)

 

این منم و دختر عمه ام

 

اینم خواهر کوچیکم معصومه سادات و علیرضا پسر عمه ام




تاریخ : چهارشنبه 87/6/6 | 12:36 صبح | نویسنده : فاطمه سادات مخبر | نظر
.: Weblog Themes By BlackSkin :.