قرار شدم لحظه به لحظه گام بردارم برای سرباز تو شدن نه سربار تو شدن این بار گام دومم می شود غیبت
تا هفته ی دیگر غیبت را به گوشه ای میگذارم تا به دست خاک بسپرمش
رب طلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اللهم العجل الولیک الفرج والعافیة والنصر
یا حق
تازه حرف نون رو یاد گرفته بودیم
برای همین مدرسه بردمون نانوایی تا با طریقه ی پخت نان هم آشنا بشیم
که ای کاش نمی برد
وقتی برگشتیم 20دقیقه مونده بود به زنگ خونه.
برای همین ما هم توی کلاس بیکار بودیم.
کل14تا دانش آموز نوپای دبستان امام هادی(ع)با هم قرار گذاشتیم که فردا با نانی که خودمون درست کردیم بیایم مدرسه
و بگذریم که بقیه درست نکردن و فقط من بودم که از بچگی عاشق این جور کارا بودم
برام مثل قالی بافی و کشاورزی و دامداری شیرین بود
خلاصه ما رفتیم خونه وتا ساعت3/4 جیک نزدیم مثل بچه های خوب
اینقد صحبت نکردن توی اون سن و سال برام سخت بود.
وقتی همه خوابیدند و بابام هم مشغول انجام کارای خودش بود بی سروصدا رفتم به سمت آشپزخونه
بعد یه کیسه آرد توی یخچال بود که اونو ورداشتم به عنوان آرد نان
در مرحله ی دوم یک بشقاب ملامین که فکر نکنم دیگه باشه برداشتیم برای ریخت آردا
و در مرحله سوم تا اومدیم آب رو بریزیم روی آردا پدر از راه رسیدن
فاطمه سادات داری چی کار میکنی؟اینا رو برای چی ورداشتی؟!
وبعد من هم مثل دخترای خوب همه چیز رو توضیح دادم
بابام اینقدر به دخترش افتخار کرد
بعد برام توضیح دادش که:بچه جون آدم با آرد برنج که نون درست نمی کنه اون آردش فرق داره این مال یه کار دیگه ست
و من هم گفتم:خوب من خودم دیدم که اونا هم با همین چیزا نان درست می کردن.
بعد هم بابام گفت که خب حداقل با یکم آرد امتحان کن
و من هم گوش ندادم
خلاصه بعد از سه ساعت کار کردن با خمیری که با آرد برنج درست شده بود خسته و وارفته رفتم پیش بابام
ـ:بابا نشد راست گفتید یا این آردای لوسسسسسسس نمیشه کاری کرد
بعد هم بابام یه همچین قیافه ای پیدا کردن
تابستون که داشتم از خرابکاری های بچگیم برای خواهر کوچیکم می گفتم یه چیزی گفت که واقعا حرفش حق بود
گفت:به قول این فیروز تو اون موقع بچه بودی فقط بلد بودی فنپض در کنی و بلدم بلدم کنی
خلاصه که بله اینم از کودکی پر شیطنت من
موفق باشید
درپناه حق
یاحق
شاید تنها دوستی بودی که روی تمام نوشته هام نظارت می کرد و
تهنا دوستی که فصلی از رمانم رو خونده بود و توی نوشتنش کمکم می کرد و اشکالاتش رو می گرفت.
سه شنبه ی هفته ی پیش،همون روزی که تلخ ترین روز زندگی من بود و هست
نمی دونم این متنو مثل متن سفره ی انتظار می خونی یانه ولی
هدی عزیز وقتی شنبه از دوستت سراغت رو گرفتم
فهمیدم که از این مدرسه رفتی انگار تمام غم و غصه های عالم رو روی سر من ریخته باشن
نمیدونم چرا سه شنبه بهم نگفتی که واقعا می خوای بری؟
وقتی دیدم شنبه نیستی تمام آمال و آرزوهام رو کنار گذاشتم.
تنها که نه ولی اصلی ترین امید و پشتکار من برای نوشتن باقی رمانم تو بودی که رفتی.
هدی جان نه تنها یک دوست بلکه هم کلام و هم نشین خوبی هم برای من وهم برای دوستانت بودی.
بعد از رفتن معرفت از مدرسه که بزرگترین و تلخ ترین جدایی از یک دوست صمیمی برام محسوب می شد
رفتن تو خیلی برام سخت بود.
نمی دونم کجایی و داری چی کار میکنی ولی امیدوارم که این متن رو بخونی
چون هر چی فکر کردم دیدم این تنها راهی هستش که می تونم حرفامو باهات بزنم.
راستی یه خبر مهم و یک اتفاق مهم در زندگی من.
دیگه نمی خوام رمانم رو ادامه بدم چون رمان من بدون نظارت وجود و نظارت تو اصلاٌ به درد نمی خوره.
فقط با این امید نوشتم که بیای و بخونی
شاید این بار حداقل موفق به خداحافظی شدیم
هر جا که هستی بهترین ها رو برات آرزومندم.
مشتاق دیدار تو کسی که تنها امید نوشتنش بودی
موفق باشی هدی جان
دست حق به همراهت
یاحق
سلام امیدوارم که تا الان هفته ی خوبی رو سپری کرده باشید.
به علت کارای تایپی مدرسه والبته خیلی پشت سرهم بودن مطالب که فرصت خواندن رو کوتاه میکنه.
وبم رو این شکلی به روز کردم که بتونید از مطالب قبلی که پشت سر هم بود وفرصت خواندن کوتاه استفاده بکنید
ممنون که درکم می کنید
با آرزوی داشتن هفته ی خوب برای دوستان گرامی خودم
موفق باشید
یاحق
ساعت سوم بود و ما امتحان تاریخ داشتیم.
بعد از اومدن معلم مان همه با هم از کلاس راهی سایت شدیم .
وقتی به سایت رسیدیم حدود یه نیم ساعتی منتظر نماینده ی کلاس مون بودیم که رفته بود دنبال کلیدسایت.
وقتی اومد رفتیم داخل و باز هم یه نیم ساعتی بیکار بودیم تا دو تا از بچه ها بتونن دیتا رو به کامپیوتر وصل بکنن.
بگذریم که وقتی کامپوتر روشن شد تازه متوجه رمز عبورش شدیم و سه ساعت هم به خاطر رمزمنتظر نماینده ی گلمون شدیم.
بعد از اینکه کلی دست به دست هم دادیم و موفق هم نشدیم مسئول محترم سایت رو خبر کردیم که کامپیوتر رو برامون درست بکنن.
بعد از گذشت از پروسه ی مهم کامپیوتر ما موفق به بحث شیرین تاریخ بپردازیم.
تدریس انجام شد تا رسیدیم به یه اسم خیلی مشکل،در واقع برخورد کردیم به آقایی به نام هُوَ خَشْتَرَه.
من نمی فهمم اسم قحط بود که پدر ایشون روشون گذاشتن.
یعنی مامان بابای طرف1? هم فکر آینده گان رو نکردنا.
تا ما بیایم این سم رو درست بخونیم کل جد و آبادمون اومد جلوی چشم مون.هر کی یه چیزی می گفت ما هم کلی می خندیدیم:هُوَ خَشَتَرَه،هُوَ خَشَتَرِه،هُوْ خَشِتَرهَ،هُو خَشَتَرَه و ... تا بالاخره شد هُوَ خَشْتَرَه.
باز حالا صد رحمت به اسم باباش جناب فَرْوَرَتْیْشْ.
آخه این اسمه روی این بنده خدا گذاشتین والااااااااا.
یکی از بچه ها گفت:اسم دیگه ای نبود بذارن روی این بنده خدا .
که البته اینم حرفیه والا اینم شد اسم.
خانم مونم در پاسخ بهش گفت:فکر کن مثلاً الان بریم بگیم اسم من هدی است خوب قطعا اونا هم تو اون زمان به اسم تو می خندیدن ولی جالب می شد اگه به جای هُوَخَشْتَرَه
اسمش رو میذاشتن هدی.بامزه میشدا.
بعد از کلی خنده دوباره رفتیم سر تدریس تا زمانی که زنگ نماز خورد.
اون روز رو هیچ وقت یادم نمیره وقتی داشتیم با دو سه تا از بچه ها می رقتیم نماز خونه به دفعه وسط حیاط به یکی می گفتن:هَوَ خَشْتَرَه یا مثلاً هُو خَشْتَرَه.
بعد بچه ها فکر می کردن داریم بهشون فحش میدیم وتا براشون توضیح نمی دادیم نمی ذاشتن بریم.
موفق باشید
یاحق