سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهارتان مبارک

بهار فصل زیبائی است . فصلی پر از شکوفه و صدای بلبلان زیباست . در بهار گلهای زیبائی مثل گل یاس ، گل ساعت ، گل رز ، گل مریم ، گل نرگس ، گلهای لاله و سوسن ، گل سنبل ، گل نیلوفر و ارکیده و شقایق و محمّدی (ص) و ... می رویند و شکوفه می زنند .

وقتی بهار می آید برای مادر ، پدر ، دوست ، معلّم ، مدیر ، مادر بزرگ ، پدر بزرگ ، ناظم ، معلّم بهداشت و ... شاخه ای گل می بریم و به دیدن اقوام می رویم .

در بهار نسیم آرام بخشی می وزد و زندگی بوی تازگی می دهد .

بهار فصل شکر گذاری از نعمتهای خداست .نمی گویم زمستان ، پائیز یا تابستان بد هستند . آنها هم زیبائی های خود را دارند .

 فصل بهار فصلی است که ما زندگی تازه و بهتری را تجربه می کنیم .

بیائید دست به دست هم دهیم تا همه از بهاری شیرین و سبز لذت ببرند .




تاریخ : سه شنبه 87/1/13 | 4:1 عصر | نویسنده : فاطمه سادات مخبر | نظر
 

این بار یک شعر ساختم که تقدیم می کنم به امام خمینی خوبم   :

-----------------------------------------------------------------

 

امام خمینی گل و دوست داشتنی خودم

بنام خداوند هستی آفرین  که او را برای خود آفرید

او مردی مهربان و خوش زبان بود

او آدمی بود به دنبال ایمان

او آدمی با تقوا بود

روح الله ، روح الله ای کسی که با خدا و روح خدائی

تو رهبر ایمانی

تو مثل حسین مظلومی

در راه دین و تقوا چقدر سختی کشیدی

15 سال دوری از میهن کشیدی

اما از مردم خود نشدی جدا

تو سرور مایی

تو با جان خودت اسلام را نگه داشتی

کشور ما از یاد تو پر است .

--------------------------------------

من امام و ندیدم اما بابام پیش امام رفته بوده . اون می گه امام خیلی مهربون و خوب بودن . خودمم هم توی فیلمها و عکسها دیدم که امام خیلی با بچه ها مهربون بوده . دلم براشون تنگ شده .

 




تاریخ : جمعه 86/11/26 | 10:55 عصر | نویسنده : فاطمه سادات مخبر | نظر

مامان و بابام رفته بودند تهران تا به استقبال بابائی که میخواست از مکه بیاد برن برای همین هم من و خواهرام خونه عموم بودیم . صبح زود تو خونه عموم اینها منتظر سرویس بودم که برم مدرسه . یهو عموم به خاله ام (آخه به زن عموم میگیم خاله) گفت : ببین فاطمه سادات تعطیله یا نه ؟ خاله گفت : چرا مگه چه اتفاقی افتاده؟ عموم گفت : به بیرون یک نگاهی بینداز ! یک کوران شدیدی شده که نگو گفتم شاید مدرسه ها تعطیل باشه ! اتفاقا عموم درست گفته بود و من تعطیل بودم . آن روز حوصله ام حسابی سر رفته بود مونده بودم چه کار کنم که یادم اومد کتاب خطبه غدیر همرامه تیز پریدم و شروع کردن به خوندن .

1 ساعت بعد مامانم  که دیشب آخر شب از تهران برگشته بود اومد دنبالم و منو به خونه برد . آنقدر برف و کوران شدید بود که سر تا پامون رو برف پوشونده بود . من که نزدیک بود کله ملق بشم .

اما همین که رسیدیم به خونه گل از گلم وا شد آخه بابائی سوغتیهای من و خواهرامو فرستاده بود قم . برای من یک کتونی و یک روسری و یک لباس و یک جوراب باحال و یک گل سر عروسکی ناز آورده بود .

آخه وقتی آدم فقط 2 تا دختر و 1 پسر داشته باشه و فقط 3 تا نوه با حال میشه دیگه چون کلّی سوغاتی گیر نوه ها میاد .

خلاصه این برف برای من حسابی برف شادی بود .




تاریخ : سه شنبه 86/10/18 | 7:30 عصر | نویسنده : فاطمه سادات مخبر | نظر

سلام

گلی که از گلستان جدا می شود ، دلش برای گلستان تنگ می شود .

ماهیی که از دریا جدا میشود ، در تنگ آب دلش برای دریا تنگ می شود .

نی ای که از نیستان جدا می شود ، دلش برای نیستان تنگ می شود .

کبوتری که از طبیعت جدا می شود دلش برای طبیعت تنگ می شود .

ما هم که آدمیم اگر از خدا جدا شویم دلمان تنگ می شود .

چون خدا خودش آرامش جان ماست نماز هم که یاد خداست آرامش دل انسان است و اگر آدم از نماز جدا شود دلش برای آرامش جانش تنگ می شود .

پس بیائیم همیشه به نمازمان اهمیت بدهیم  و آن را درست بخوانیم تا جانمان به یاد خدا آرام باشد




تاریخ : دوشنبه 86/9/5 | 2:33 عصر | نویسنده : فاطمه سادات مخبر | نظر

با اینکه پدرم از تبلیغ برگشته و من دوباره ایشان را دیدم اما دلم می خواهد این نامه رو که برای بابام نوشته بودم ( وقتی رفته بود تبلیغ ) بگذارم روی وبلاگم .

...................................................................

سلام پدر عزیزم . وقتی که شما می روید تبلیغ دل من میگیره و انگار سالهاست شما رو ندیدم . ماه رمضان امسال که من خوابم  برده بود ندیده بودمتان ولی مجبور شدید که بروید ، برای من مثل یک رؤیای وحشتناک بود تا اینکه مامان به من گفت : وقتی که خوابت برده بود ، بابا آمد تو رو بوسید و رفت .

 

با خودم فکر کردم : چه خوب که مادرم این مطلب را به من گفت چقدر مهربانه که نخواسته من ناراحت بمونم . چه پدر مهربانی دارم  که حتی توی خواب هم به من محل میگذاره و منو می بوسه .

آخه می دونین من مامان و بابام رو خیلی دوست دارم . حتی بعضی وقتها که توی مدرسه ام احساس می کنم که پدر و مادرم به مسافرت کیش ، قفقاز ، تبریز ، کرمان، کرمانشاه ، اصفهان ، اراک ، بابل ، ساری ، گلستان ، گرگان ، بم ، مکّه ، مدینه ، کربلا ، سوریه ، نجف ، مرکزی ، مشهد ، سمنان ، شهر کرد ، یاسوج ، آذربایجان شرقی ، ایلام ، ... ، یا قاره آسیا یا آفریقا و ... رفته باشند .

بابا وقتی شما نیستی مامان به زینب سادات میگه تا شعری را که یادش دادید برامون بخونه و داستان سارا کوچولو را.

این بود مختصری از احساسات ما وقتی شما پیش ما نیستید .




تاریخ : دوشنبه 86/7/30 | 10:43 عصر | نویسنده : فاطمه سادات مخبر | نظر
.: Weblog Themes By BlackSkin :.